کد خبر: ۹۷۸۲
۰۲ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۱:۰۰

خانه‌های سیل‌زده کوچه سپاه ۶۹ هنوز فقط یک چهاردیواری است

بعد از گذشت دو ماه، به‌سراغ دو خانواده رفتیم؛ یکی مستأجر و دیگری مالک. در کوچه سپاه ۶۹ مانند این دو خانواده کم نیستند. همه این خانواده‌ها پنج‌تکه لوازم اساسی منزل و وام ۹۵ میلیون‌تومانی را دریافت کرده‌اند، اما معتقدند نه پول کفاف مشکلاتشان را می‌دهد و نه لوازمی که دریافت کرده‌اند.

تصورش هم کار راحتی نیست. یک روز عصر یک دفعه آن‌قدر باران ببارد که سیل بشود و همه زندگی‌ات را ببرد. شب عید بروی زیر قرض، لوازم خانه‌ات را نونوار کنی؛ هنوز قسط‌هایش را پرداخت نکرده‌ای، سیل بیاید و همه آن اسباب و اثاثیه را با خود ببرد. اصلا راحت نیست.

اهالی سپاه‌۶۹ چند روز اول بعد‌از سیل آن‌قدر مقابل دوربین بودند که حوصله‌شان سررفته بود، اما چیزی نگذشت که رسانه‌ها رفتند دنبال کارشان و آنها و مشکلاتشان را فراموش کردند. اتفاقاتی، چون شهادت رئیس‌جمهور و انتخابات در این‌زمینه بی‌تأثیر نبود.

بعد از گذشت دو ماه، شهرآرامحله به‌سراغ دو خانواده رفت؛ یکی مستأجر و دیگری مالک. یکی‌شان تا باران بارید، جانش را برداشت و با دوپسرش به بلندی آخر کوچه پناه بردند. دیگری با زن و فرزند در خانه ماند و نیم‌ساعت با مرگ دست‌و‌پنجه نرم کرد. به درخواست خودشان در این مطلب از اسم مستعار برایشان استفاده کردیم.

در کوچه سپاه ۶۹ در محله بهارستان مانند این دو خانواده کم نیستند. همه این خانواده‌ها پنج‌تکه لوازم اساسی منزل و وام ۹۵ میلیون‌تومانی را دریافت کرده‌اند، اما معتقدند نه پول کفاف مشکلاتشان را می‌دهد و نه لوازمی که دریافت کرده‌اند.


ناگهان خانه پر از آب شد

پسر جوان در‌حال زیر‌و‌رو‌کردن ملات با بیل توی دستش است. خودم را که معرفی می‌کنم به دیوار پشت سرش تکیه می‌کند و می‌گوید: روز‌های اول رسانه‌ها کلافه‌مان کرده بوند. اما ناگهان غیبشان زد. عجیب است که یک روزنامه دوباره یادمان افتاده است.

حسین می‌گوید: روزی که سیل آمد، من با خواهر و خواهرزاده و مادرم در خانه بودیم. صدای وحشتناکی آمد و ناگهان خانه پر از آب شد. پدرم با فشار آب به داخل خانه پرت شد. مادرم را به‌سختی از میان آب و لوازمی که به هر طرف می‌رفت، بیرون کشیدم و روی اپن آشپزخانه گذاشتم. دختر خواهرم را که از سرما گریه می‌کرد، روی کمد گذاشتم. پدرم مدام به کمد و یخچالی که با فشار آب از جایشان حرکت کرده بودند، می‌خورد. 

همراه حسین به داخل خانه‌شان می‌روم. گل‌های پیچک، دیوار‌های سنگ‌کاری‌شده، لانه کوچک پرنده، نشان از زیبایی خانه پیش از سیل دارد. او و پدر و برادرهایش از دوسه‌روز بعد‌از سیل تا همین حالا مشغول تعمیر خانه‌شان هستند. به قول خودش، همه از کار و زندگی افتاده‌اند تا زودتر تعمیرات تمام شود. آنها باید گچ نم‌خورده را بتراشند. دیوار خیس را خراب کنند و مقاومت از‌دست‌رفته‌اش را تجدید کنند.

حسین ماجرای روز سیل را این‌طور تعریف می‌کند: وقتی خاطرم از اعضای خانواده جمع شد، خودم را به حیاط رساندم تا کنتور برق را قطع کنم. آب به کنتور رسیده بود و هر‌چند دقیقه یک‌بار بدنمان توی آب از برق‌گرفتگی می‌لرزید.

از یک طرف، سرمای آب و از طرف دیگر، برق‌گرفتگی باعث شده بود لحظات نفس‌گیری برای حسین و خانواده‌اش رقم بخورد؛ «آب آن‌قدر سرد بود که اگر آن شرایط نیم‌ساعت دیگر ادامه داشت از سرما می‌مردیم. پدرم هنوز بعد‌از گذشت هفتاد‌روز با درد دست و پا از خواب بیدار می‌شود.»

اگر برادرم نبود

حسین به‌سختی خودش را به حیاط می‌رساند و بعد‌از قطع‌کردن برق برمی‌گردد. اما وقتی وارد خانه می‌شود، فشار آب، درِ ورودی هال را می‌بندد؛ «در هال که بسته شد به خودم گفتم یا از سرما می‌میریم یا در آب خفه می‌شویم. انگار فشار آب باعث شده بود درِ آهنی هال در لولا محکم شود. نمی‌دانم برادرم از کجا فهمیده بود کوچه در شرایط بحرانی است.

به ما گفتند به صاحب‌خانه‌ها برای تعمیر خانه‌شان ۳۰۰ میلیون‌تومان وام بلاعوض می‌دهند، اما تنها وام ۱۰۰ میلیونی محقق شد

او خودش را از بالای پشت بام همسایه‌ها به داخل حیاط رساند و با میله آهنی که پیدا کرده بود، لولای در هال را از جایش در‌آورد. در ورودی باز شد و آب با فشار توی حیاط و از آنجا به کوچه ریخت. اگر امیرعلی نمی‌آمد معلوم نیست چه اتفاقی می‌افتاد.»

خواهر حسین و دخترش با آنها زندگی می‌کنند؛ «همه جهاز خواهرم در سیل از بین رفت. وقتی مسئولان آمدند به ما گفتند به صاحب‌خانه‌ها برای تعمیر خانه‌شان ۳۰۰ میلیون‌تومان وام بلاعوض می‌دهند، اما تنها وام ۱۰۰ میلیونی محقق شد که ۵ میلیونش در حساب ماند. پیگیری که کردیم، گفتند بیشتر از این بودجه ندارند.»

حالا بیشتر از دو ماه است که مادر و خواهرش به منزل عمه‌اش رفته‌اند و آنجا خجالت می‌کشند؛ «حق دارند؛ میهمان یک روز و دو روز می‌ماند، نه هفتادروز.»

 

خانه‌های سیل‌زده کوچه سپاه ۶۹ هنوز فقط یک چهاردیواری است

 

تا خرخره زیر قرضم

آقا‌مرتضی (پدر حسین) سرامیک‌های سنگین را بالا و پایین می‌کند. با فرغون، ملات از بیرون به داخل خانه می‌آورد. حین گفتگو زیر‌چشمی می‌پاییدمش. یک دقیقه بیکار نمی‌ماند. بین کار مدام بچه‌هایش را راهنمایی می‌کند که چه کاری بکنند و چه کاری نه.

آقا‌مرتضی تا همین حالا برای تعمیر خانه‌اش ۷۰ میلیون قرض کرده است. او می‌گوید: ۹۵ تومانی که وام گرفتیم، یک ماه پیش تمام شد. این در‌حالی است که من و بچه‌هایم خودمان تعمیرات را انجام می‌دهیم و تا مجبور نشویم، کارگر یا بنّا خبر نمی‌کنیم.

او بزرگ‌ترین مشکلش را نبود تنفس در پرداخت اقساط وام می‌داند؛ «وقتی مسئولان برای بازدید آمدند، گفتند برای بازپرداخت وامی که می‌دهند، یک سال زمان داریم. اما وقتی رفتیم بانک، گفتند از ماه آینده باید اقساطش پرداخت شود و تنفسی در کار نیست.

خانم! من و پسر‌ها صبح تا شب اینجا کار می‌کنیم. کی وقت داریم پول در‌بیاوریم؟ قسط لوازمی که دم عید خریده بودم، ماهی ۴ میلیون و‌۸۰۰ هزار‌تومان است. قسط وام کمکی هم ماهی یک‌میلیون‌و‌۸۰۰ هزار‌تومان. خرج‌ومخارج خودمان هم هست. باور کنید تا خرخره زیر قرضم. شب‌ها از نگرانی از خواب می‌پرم.»

حسین بین حرف پدرش می‌آید و می‌گوید: ما روز را در خانه به تعمیرات مشغولیم و شب برای خواب به زائرسرا‌ی طرق می‌رویم. آن‌قدر خسته‌ایم که نمی‌فهمیم کی خوابمان می‌برد. اما نصفه‌شب از صدای ناله پدرم بیدار می‌شوم. دست و پایش را کمی ماساژ می‌دهم تا خوابش ببرد. (حسین صدایش می‌لرزد. تلاش می‌کند بغضش را فروببرد).

گوشه نشیمن در یک استامبولی گچ‌گرفته، چند پوست تخم‌مرغ دیده می‌شود. کنارش هم چند سیب‌زمینی. آقا‌مرتضی سرش را به نشانه تأسف تکان می‌دهد و می‌گوید: باور کنید در این مدت از صبح تا شب با سیب‌زمینی و تخم‌مرغ سر پا هستیم.

او به سوپرمارکت محل هم بدهکار است؛ «بروید دفتر صاحب مغازه را ببینید. غیر از سیب‌زمینی و تخم‌مرغ و روغن چیز دیگری از او خرید نکرده‌ام. بندگان خدا حساب دفتری برایم باز کرده‌اند. معلوم نیست کی بتوانم پرداختش کنم. فکر کنم تا همین حالا ۳، ۲ میلیون‌تومان به او بدهی دارم.»


غریبه کمک کرد، فامیل نه

آقا‌مرتضی کارگر فصلی است. کار باشد، پول هست؛ نباشد، هیچ. در این بیش از هفتادروز، او اتفاقات بسیاری را از سر گذرانده است؛ «یک وقت می‌بینم یک نفر دارد از کوچه رد می‌شود؛ می‌داند به‌خاطر سیل به خانه و زندگی‌مان خسارت خورده، آستین بالا می‌زند و بدون اینکه ما کمکی خواسته باشیم، می‌آید و چندساعتی کمکمان می‌کند، اما یک نفر از فامیل نیامد حالمان را بپرسد؛ اگر هم پرسید نیش و کنایه زد که وام گرفته‌اید!

گاهی افرادی می‌آمدند که یک درد به دردمان اضافه می‌کردند. مدتی پیش، زنی با ماشین لوکسی آمد و یک کیسه لباس آورد. وقتی سر کیسه را باز کردم، بوی عرق لباس‌ها، حالم را بد کرد. صدایش زدم و گفتم خانم! ما نادار نیستیم، ناچاریم. لباس‌هایت را بردار و ببر.»

با غصه کار پیش نمی‌رود

بین صحبت ما یکی از همسایه‌های آقا‌مرتضی می‌آید و حالی از او می‌پرسد. وقتی می‌فهمد خبرنگارم، می‌گوید: خانم! این همسایه ما خیلی غصه می‌خورد. حق هم دارد. خودم دیدم شب عید ۲۵۰ میلیون‌تومان لوازم نو برای خانه و زندگی‌اش خرید، آن هم قسطی.

گفتند برای بازپرداخت وامی که می‌دهند، یکسال زمان داریم. اما بانک، گفت از ماه آینده باید اقساطش پرداخت شود و تنفسی در کار نیست

آقا‌مرتضی دستش را می‌گیرد جلو صورتش و های‌های می‌زند زیر گریه؛ انگار غم عالم توی دلش نشسته است. در‌میان هق‌هق می‌گوید: از کار افتاده‌ام. جان ندارم کار کنم. سنی از من گذشته. فکر قرض و بدهی کمرم را شکسته. هر شب می‌گویند زائرسرا را خالی کنم. دیشب برق را رویمان قطع کردند. مگر از ما واجب‌تر دارند؟ لااقل بگذارند تا بنّایی‌مان تمام شود، همان‌جا بمانیم. اگر بیرونمان کنند، شب‌ها کجا بمانیم؟ بین این مصالح می‌شود خوابید؟

پسر‌ها دور پدرشان را می‌گیرند و دلداری‌اش می‌دهند.

 


جانمان را برداشتیم و فرار کردیم

فاطمه‌خانم جلو در خانه‌اش ایستاده است و با همسایه‌ها حرف می‌زند. او و آقا‌مرتضی همسایه‌اند و درست روبه‌روی هم خانه دارند. همسایه‌ها دور فاطمه‌خانم را گرفته‌اند و از بارانی که به‌زودی می‌بارد حرف می‌زنند. انگار هر باران تندی آنها را یاد روز سیل می‌اندازد.

وقتی از وضعیتشان می‌پرسم، همسایه‌ها به فاطمه‌خانم اشاره می‌کنند که در سیل، همه دارو‌ندارش را از دست داده است. دو زن همسایه اصرار دارند بروم وضعیت زندگی‌اش را ببینم. منتظر تعارف فاطمه‌خانم می‌مانم. او پرده جلو درِ ورودی را کنار می‌زند و جلوتر از من وارد خانه می‌شود. بوی نم مجال نفس‌کشیدن نمی‌دهد. دالان باریکی درِ حیاط را از نشیمن جدا می‌کند.

خانه را انگار دزد زده است. یک فرش دوازده‌متری گوشه هال لوله است. همه‌مان با کفش وارد خانه می‌شویم. کف خانه چیزی پهن نیست و روی سیمان نم‌خورده راه می‌رویم. هیچ‌چیز سر جای خودش قرار ندارد. کل اثاث خانه، پنج‌تکه لوازمی است که کمیته امداد به آنها داده است. یک تشک تختی گوشه دیوار قرار دارد که زرد و نم‌دار به نظر می‌رسد.

آشفتگی توی خانه در چهره فاطمه‌خانم هم دیده می‌شود. او تند‌تند پلک می‌زند. زن سی‌و‌چندساله زیر بار مشکلات زندگی صورتی تکیده دارد، به‌طوری‌که لبخند زورکی هم نمی‎تواند به آن رنگ بدهد.

فاطمه‌خانم و همسرش دو پسر دبیرستانی دارند که نتوانستند درست امتحان بدهند؛ چون به همراه لوازم خانه، کتاب‌هایشان را هم سیل برده بود.

خانه‌های سیل‌زده کوچه سپاه ۶۹ هنوز فقط یک چهاردیواری است


بر باد رفتن حاصل زندگی کارگری

زمان سیل پدر خانواده در خانه نبود. فاطمه خانم این‌طور می‌گوید: همسرم سر کار بود. او کارگری می‌کند و در‌آمد چندانی ندارد. خودتان می‌دانید که آدم کارگر یک روز کار دارد و یک روز نه. مانده بودم چطور خبرش کنم. اما چاره‌ای نبود. از خانه همسایه به او زنگ زدم و گفتم خودش را برساند.

در عرض نیم‌ساعت همه دار‌و‌ندار آقای صمدی که طی سال‌ها کارگری جور کرده بود زیر گل‌و‌لای دفن شد؛ «وقتی شوهرم آمد و وضع خانه را دید، انگار چندسال پیرتر شد. دلخوشی‌اش این بود که ما سالمیم. تا روز بعد از حادثه، او و بسیجی‌ها گل از خانه خارج می‌کردند. بین همان گل‌و‌لای لوازم ما بود که توی کوچه می‌ریخت. من و پسر‌ها به خانه خواهرم رفتیم تا اوضاع کمی سروسامان پیدا کند.»

یکی از مشکلات جدی فاطمه‌خانم نم خانه است؛ «همسرم تا صبح از درد دست و پا خوابش نمی‌برد. کف زمین خیس است. برای اینکه بیمار نشویم، وقت خواب این تشک تخت دونفره را که یکی از همسایه‌ها برایمان آورده، روی زمین پهن می‎کنیم و چهارنفری رویش می‌خوابیم، اما باز هم نم کف زمین اذیتمان می‌کند. شوهرم رفته است دکتر تا برای پادردش علاجی پیدا کند.»

بین بغضی که در‌حال ترکیدن است، می‌گوید: همه روز در خانه‌ای که دور‌تا دورش لوازم شکسته و خراب است، روزم را شب می‌کنم. اعصابم خراب شده است. دارم بیمار می‌شوم. شوهرم که می‌آید، مدام به جانش غر می‌زنم. او هم مانده چه کار کند. آن‌قدر ناراحت می‌شود که از خانه می‌رود بیرون تا دعوایمان بالا نگیرد.

زن به مانتوی تنش اشاره می‌کند؛ «همین لباس تنم مال خواهرم است. شوهرم یک دست لباسی که به تن داشت، همان را برایش می‌شویم و می‌پوشد. پسر‌ها دو دست لباس دارند. قوری را یک همسایه داده، کتری سوراخی را یکی دیگر.»

این خانواده ۹۵ میلیون وام گرفته‌اند و پنج‌قلم لوازم اساسی منزل؛ «دستشان درد نکند. خدا خیرشان بدهد، اما مگر زندگی‌ای که هجده‌سال ریز‌ریز جمع کردیم، با این پول‌ها خریده می‌شود؟ از سیل برایم چهارتا قاشق مانده و دو تا چنگال و یک قابلمه. چند قاشق هم یکی از همسایه‌ها آورد. ما از همان روز هر‌چهارنفرمان توی یک قابلمه با هم غذا می‌خوریم. من با همان قابلمه غذا درست می‌کنم و از همان هم به‌عنوان ظرف استفاده می‌کنیم.»

آنها مستأجر‌ند و ماهی ۳ میلیون‌تومان اجاره می‌دهند با ۵۰ میلیون پول پیش؛ «صاحبخانه که وضع خانه‌اش را این‌طور دید، بعد از یک ماه آمد و دستی به خانه کشید، اما گفته تا بهمن ماه نمی‌تواند پول پیشمان را بدهد و باید تا آن موقع صبر کنیم. چاره‌ای هم نداریم. دستمان به کجا بند است؟»

باران به‌تندی می‌بارد. پسر بزرگ فاطمه خانم می‌آید خانه و سرکی می‌کشد. با اضطراب می‌گوید: مامان! باران دارد تند می‌شود. پسر کوچک‌تر هم می‌آید و با نگرانی می‌پرسد: چه کار کنیم؟
همسایه کناری زن جوانی است. زنگ در را می‌زند و وارد خانه می‌شود. به فاطمه‌خانم می‌گوید چادرش را سرش کند و به خانه آنها بروند. پسر‌ها پشت سر زن همسایه راه می‌افتند. فاطمه‌خانم این‌بار راحت‌تر از دفعه پیش، در را پشت سرش می‌بندد و می‌رود.

* این گزارش سه‌شنبه ۲ مردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۴ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44